قاصدکهای خیس از اشک می میرند

               قاصدکهای خیس از اشک می میرند

گفته بودی دلتنگی هایم را با قاصدک ها قسمت کنم تا به گوش تو برسانند.

 می گفتی قاصدکها گوش شنوا دارند غم هایت را در گوششان زمزمه کن و به باد بسپار.

انها تمام غصه هایت را برایم می اورند در گوشم می گویند .

گفته بودی هر وقت خواستی ام به قاصدکها بسپار خبرم می کنند  من اکنون صاحب دشتی قاصدکم.

اما مگر تو نمی دانستی قاصدکهای خیس از اشک می میرند

از تو خبری نیست

 با توام !

اگر یادت ماند , به یاد بیاور که مرا از یاد مبری.
همین.

کاش بودی....

چهل غروب غم انگیز

کاش بودی می دیدی

که بعد از رفتنت آسمان پر نور و آبی شهر دلم چه معصومانه گریست

کاش بودی و می دیدی که بعد رفتن تو قلب دریائی ام شکست

 

کاش می دیدی که چگونه برای چشمانت دلم را روی موج های آبی رها کردم

اما تو بی آنکه به فکر غربت من باشی به آسانی از من گذشتی...!

  چهل غروب غم انگیز

 از بی فروغ شدن چهره مینوی عزیزمان گذشت....

من که هنوز فراقش را باور نکرده ام 

شما چطور؟

یاد باد آن روزگاران یاد باد!!! ح.ش

چهل روز غم انگیز می گذرد و .....

با چشمانی بی فروغ

دور دست  دشت را به نظاره نشسته ام

شاید بیایی ...

مثل گذشته :

خندان...

خسته از کار روزانه :

بی رمق ...

و چشم بر بی کرانه دشت بی ستاره

و تو ... نیامدی

آری ... آری ...

باز هم یادم رفت که دیگر نمی آیی

دیگر نمی خندی ...

  چهل روز غم انگیز می گذرد و  تو خوب می دانی  بر ما چه گذشت...

اما ما  تو را مهربانتر از قبل، در کنار خود می بینیم ...

امیدوارم که از ما دلگیر نباشی ...

 

در چهلمین روز درگذشت

دانشمند جوان، فاضل متقی

 حاج ابوذر توکلی

فرزند شهید مصطفی توکلی و برادر شهیدش عبدالمجید توکلی

گرد هم می آییم و برای علو درجاتش دعا می کنیم.

زمان: پنج شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶(ساعت ۳ تا ۵:۳۰  بعد از ظهر)

مکان :مسجد صاحب الزمان - خیابان حافظ  شهرستان زرین شهر 

عجب رسمیه رسم زمونه...

عجب رسمیه رسم زمونه

 

قصه برگ و باد خزونه

 

میرن آدمها ازاونا فقط خاطره هاشون بجا می مونه

 

کجاست اون کوچه     چی شد اون خونه

 

آدماش کجان خدا می دونه

بوته یاسه بابا جون هنوز        

 

                     گوشه باغچه توی گلدونه

                                                    

                  

 عطرش پیچیده تا هفت تا خونه

                                           خودش کجاهاست خدا می دونه

 

تسیبح و مهره بی بی جون هنوز

 

                    گوشه طاقچه توی ایوونه

                                خودش کجاهاست خدا می دونه

 

میرن آدما از اونا فقط خاطره هاشون بجا می مونه

 

پرسید زیر لب یکی با حسرت

 

       از ما بدها چه یادگاری می خواد بمونه

 

         .........خدا می دونه

 

میرن آدما از اونها فقط خاطره هاشون بجا می مونه

 

دل من با توست........

هرگز از بی کسی خویش مرنج هرگز از دوری این راه مگو

و از این فاصله ها که میان من و توست و هر آنگه که دلت تنگ من است

بهترین شعر مرا قاب کن و پشت نگاهت بگذار

تا که تنهاییت از دیدن من جا بخورد

و بداند که دل من با دل توست........

چقدر خوبه ..............

چقدر خوبه که آدم یکی رو دوست داشته باشه

نه بخاطر اینکه نیازش رو بر طرف کنه

نه بخاطر اینکه کس دیگری رو نداره

نه بخاطر اینکه تنهاست

و نه از روی اجبار

بلکه بخاطر اینکه اون شخص ارزش دوست داشته شدن رو داره

زمان غارتگر غریبیست...........

هر ثانیه که می‌گذرد

چیزی از تو را با خود می‌برد

زمان غارتگر غریبیست

همه چیز را بی اجازه می‌برد

و تنها یک چیز را

همیشه فراموش می‌کند...

حس "دوست داشتن" تو را.......

 

خاطره ها........

عشق ها می میرند

رنگ ها رنگ دگر می گیرند

و فقط خاطره هاست

که چه شیرین و چه تلخ

دست ناخورده به جا می مانند......... 

حال که عزم رفتن داری.....

به نام حضرت دوست......

به کجا میروی؟/؟/؟/؟

به کجا میروی!!!!!!!!!!                  صبر کن !!!!!!!!!!!!!!!      صبرکن!!

عشق !! زمین گیر شود .... بعد برو

یا         دل از دیدن تو سیر شود بعد برو...

ای کبوتر    به کجا !!!

به کجا                     قدر دگر صبر بکن

آسمان پای پرت پیر شود       بعد برو

ای عزیزی که به اینجا آمده ای!!!!! تو اگر گریه کنی بغض من میشکند

خنده کن      عشق نمک گیر شود             بعد برو .....

یک نفر حسرت لبخند تو را .......دارد    صبر بکن

گریه به زنجیر شود    بعد برو..

اما !!!!! اما!!!!

حال که عزم رفتن داری          برو  خدا یار و نگهدارت....